جوابِ آزمایش رو که گرفتم با اطلاعاتِ ناقصم فهمیدم مشکلی هست. فقط به این فکر می‌کردم که بعدش چی می‌شه! بعد از کلاس به استاد نشون دادم. گفت فردا صبح خودت رو به کنترل عفونتِ بیمارستان معرفی کن. هشتِ صبح بیمارستان بودم. دو ساعتِ کامل از این ساختمون به اون ساختمون از این طبقه به اون طبقه از این اتاق به اون اتاق.

ترافیکِ اینجا رو دوست دارم. بهم فرصت می‌ده خیلی آروم به همه چی خوب فکر کنم. اگه بودی باز هم اون چوبِ جادوت رو ت می‌دادی؟! که یدونه از اون وِردهای مخصوصِ خودت رو در لحظه می‌خوندی و من خوب می‌شدم. اینطوری دیگه اینقدر ازم خون نمی‌گرفتن و دستم کبود نمی‌شد.

اینجا یه استاد هست که چوبِ جادو نداره اما می‌تونه کاری کنه همه چی بهتر بشه. اینکه برم پیشش، بشینم روی یه صندلی، چشمام رو ببندم، به بدترین اتفاقِ زندگیم که حالم رو خیلی بد کرده و فکر کردن بهش عذابم می‌ده عمیق فکر کنم اونقدر که حالم بد بشه. بعد اون دستش رو به سرم نزدیک کنه و یه کارایی بکنه که نمی‌دونم چی هست! فکر می‌کنی بعدش چی می‌شه؟! چشمام رو که باز کنم اون اتفاق کاملاً از ذهنم پاک شده. جالبه نه؟! :) می‌دونی اگه برم پیشش و همه‌ی این اتفاق‌ها بیفته چی می‌شه؟! دیگه حتی اگه از کنارم هم رد بشی نمی‌شناسمت! اما خب من این رو نمی‌خوام. «تو» چی؟!

 

+ دروغه مهدی احمدوند رو واسه اولین بار دیشب شنیدم. فقط می‌تونم لبخند بزنم بس که این بشر خوبه.

 

+ همچنان متنفر.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فانوس وکتور فراسوی هنر فروشگاه لباس کودک ساختمان پیش ساخته پایگاه اطلاع رسانی Rick 24 لرن | آموزش سئو و بهینه سازی سایت Dave مشاور | مدرس | برنامه ریز دیجیتال مارکتینگ