هفتِ صبح از خوابگاه زدم بیرون و حوالیِ هشتِ شب برگشتم. (می‌دونی چه روزِ معرکه‌ای داشتم) درِ اتاق رو که باز کردم دیدم چفیه‌ام روی تختمه و یه کاغذِ کوچولو کنارشه. جلوتر رفتم دیدم روش نوشته شده خیلی دوستت دارم. یهو زهرا اومد و محکم من رو بغل کرد. گفت دلش خیلی برام تنگ شده بوده.

بذار یه اعترافی بکنم. اینکه دو روزِ اولی که نبود واقعاً بهم سخت گذشت. همه‌ی کارهام رو باید به تنهایی انجام می‌دادم. تنهایی کلاس رفتن، تنهایی بیمارستان رفتن، تنهایی نماز خوندن و بدتر از همه تنهایی غذا خوردن برام یه تجربه‌ی جدید و عجیب بود اما خب کلِ سختیش همون دو روزِ اول بود. بعد همه چی برام عادی شد. فهمیدم می‌تونم بدونِ وابستگی به بقیه از پسِ روزمرگی‌ها و کلِ کارهام بر بیام و حتی بیشتر از قبل از سکوتِ دنیام لذت ببرم.

تختش روبه‌روی منه. هر صبح از خواب که بیدار می‌شدم چشمم بهش می‌افتاد. هر روز کفشم رو از کنارِ کفشش بر می‌داشتم و می‌رفتم دانشکده. هر روز هزارتا چیز بودن که نبودش رو یادآوری کنن اما من به این «نبودن» عادت کردم و این حکایتِ ۹۹.۹۹ درصدِ آدم‌های زندگیمه. و اما «تو». از معدود افرادِ زندگیِ منی که هر اندازه بیشتر می‌گذره، بیشتر و خیلی هم بیشتر نبودت رو حس می‌کنم. نه تختت روبه‌روی تختمه نه کفشت کنارِ کفشم اما همین هیچی‌ای که ازت دارم عزیزِ من، هر لحظه من رو یادِ «تو» می‌اندازه. اینجا، تمامِ جاهای جذابی که با هم قدم نزدیم، تمامِ خوردنی‌هایی که با هم نخوردیم، حتی تمامِ اکسیژنی که با هم به عمقِ ریه نکشیدیم هم من رو به یادِ «تو» می‌اندازه. من، برای افتادنِ نون از نبودنت لحظه شماری می‌کنم. «تو» چی؟!

 

+ هم‌چنان همون کتابِ بازم. اما اینبار کمی خجالتی.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jaime خونِ جوشانِ امام حسين عليه السلام memories.lonelygirl مطالب و مباحث قرآنی و مذهبی شهر ملایر سادگانه نکات آموزشی برنامه نویسی اندروید