زیاد طول نمیکشه. به اندازهی یه اعلامِ رضایتِ قلبی و خوندنِ یکی دو جمله و. بعد؟! میتونم ساعتها بهت زل بزنم و قند تو دلم آب بشه. میتونم به آغوش بکشمت و به آغوش بکشیَم تا حل بشیم تو وجودِ هم و نبضم با ضربانت یکی بشه. میتونم هزار هزار کلمه به پای خندههات بریزم و اونقدر از این زیباترین انحنای کلِ تاریخِ حیاتِ بشر بنویسم که جنگِ جهانیِ سوم بر سرِ یک ثانیه دیدنِ لبخندت باشه. منِ ناشاعر میتونم واسه دنیای پشتِ عینکت هزار هزار بیت غزل بنویسم و از فرداست که تمومِ کتابفروشیها پر از دیوانِ اشعارِ نگاهت بشه. میتونم از صدات اکسیرِ حیاتِ دوباره بسازم که با دمِ مسیحایی برابری کنه. حتی میتونم از احساسِ حسِ لمسِ دستات عصارهی عشق بگیرم و بسپارمش به قاصدکها تا کلِ شهر سرشار از عطرِ تنت بشه. و چهارمِ آبانِ سالِ بعد، کنارِ سالِ چند هزار و چندِ شمسی و قمری و میلادیِ صفحهی اولِ تمامِ تقویمها، سالِ یکمِ یکیشدنمون رو هم مینویسند. اینطوری میشه که برگِ جدیدی از تاریخ به اسمِ من و «تو» ورق میخوره.
مهلا میگه هر وقت با وجودِ همهی فاصلهها، یهو بدونِ اینکه بفهمی چرا، حالت بد شد، که این حالِ بد بخاطرِ بد بودنِ حالش باشه، یعنی این دوست داشتن جنسش فرق میکنه.
منم میگم هر وقت برسی به جایی از زندگی که ببینی با همهی دلخوریهای نه از عمقِ وجود، قهر و آشتیهایی که بوی شیطنت میده، دعواهای الکی و کلکلهایی که تهش لبخنده، همچنان اسمش ضربانِ قلبت رو بالا میبره، یعنی جات گوشهی دنجِ قلبمه! حالا هی تو فاصله بگیر.
لبخند بزن عزیزم. از اون لبخندهای واگیردار. منم که مستعدِ بیماری! بذار واسه چند لحظه هم که شده، فارغ از همهی بازیهای آدمهای کوکیِ این دنیای خاکستری، حالمون خوب باشه. اونقدر خوب که عقربهها سکته کنن. که خورشید فلج بشه و طلوع نکنه. که ماه میخکوب بشه و بهمون زل بزنه. که جدا از همهی مرزبندیها و تقسیمبندیها، فارغ از اینکه کجای زندگیتم و کجای زندگیشی و چرا و چطور و کی و کجا، آروم چشمامون رو ببندیم و به همین حالِ متوقف شده فکر کنیم. که از کلِ دنیای به این بزرگی، سهم من «توِ» من هست و سهم «تو»، منِ «تو».
هفتِ صبح از خوابگاه زدم بیرون و حوالیِ هشتِ شب برگشتم. (میدونی چه روزِ معرکهای داشتم) درِ اتاق رو که باز کردم دیدم چفیهام روی تختمه و یه کاغذِ کوچولو کنارشه. جلوتر رفتم دیدم روش نوشته شده خیلی دوستت دارم. یهو زهرا اومد و محکم من رو بغل کرد. گفت دلش خیلی برام تنگ شده بوده.
بذار یه اعترافی بکنم. اینکه دو روزِ اولی که نبود واقعاً بهم سخت گذشت. همهی کارهام رو باید به تنهایی انجام میدادم. تنهایی کلاس رفتن، تنهایی بیمارستان رفتن، تنهایی نماز خوندن و بدتر از همه تنهایی غذا خوردن برام یه تجربهی جدید و عجیب بود اما خب کلِ سختیش همون دو روزِ اول بود. بعد همه چی برام عادی شد. فهمیدم میتونم بدونِ وابستگی به بقیه از پسِ روزمرگیها و کلِ کارهام بر بیام و حتی بیشتر از قبل از سکوتِ دنیام لذت ببرم.
تختش روبهروی منه. هر صبح از خواب که بیدار میشدم چشمم بهش میافتاد. هر روز کفشم رو از کنارِ کفشش بر میداشتم و میرفتم دانشکده. هر روز هزارتا چیز بودن که نبودش رو یادآوری کنن اما من به این «نبودن» عادت کردم و این حکایتِ ۹۹.۹۹ درصدِ آدمهای زندگیمه. و اما «تو». از معدود افرادِ زندگیِ منی که هر اندازه بیشتر میگذره، بیشتر و خیلی هم بیشتر نبودت رو حس میکنم. نه تختت روبهروی تختمه نه کفشت کنارِ کفشم اما همین هیچیای که ازت دارم عزیزِ من، هر لحظه من رو یادِ «تو» میاندازه. اینجا، تمامِ جاهای جذابی که با هم قدم نزدیم، تمامِ خوردنیهایی که با هم نخوردیم، حتی تمامِ اکسیژنی که با هم به عمقِ ریه نکشیدیم هم من رو به یادِ «تو» میاندازه. من، برای افتادنِ نون از نبودنت لحظه شماری میکنم. «تو» چی؟!
+ همچنان همون کتابِ بازم. اما اینبار کمی خجالتی.
جوابِ آزمایش رو که گرفتم با اطلاعاتِ ناقصم فهمیدم مشکلی هست. فقط به این فکر میکردم که بعدش چی میشه! بعد از کلاس به استاد نشون دادم. گفت فردا صبح خودت رو به کنترل عفونتِ بیمارستان معرفی کن. هشتِ صبح بیمارستان بودم. دو ساعتِ کامل از این ساختمون به اون ساختمون از این طبقه به اون طبقه از این اتاق به اون اتاق.
ترافیکِ اینجا رو دوست دارم. بهم فرصت میده خیلی آروم به همه چی خوب فکر کنم. اگه بودی باز هم اون چوبِ جادوت رو ت میدادی؟! که یدونه از اون وِردهای مخصوصِ خودت رو در لحظه میخوندی و من خوب میشدم. اینطوری دیگه اینقدر ازم خون نمیگرفتن و دستم کبود نمیشد.
اینجا یه استاد هست که چوبِ جادو نداره اما میتونه کاری کنه همه چی بهتر بشه. اینکه برم پیشش، بشینم روی یه صندلی، چشمام رو ببندم، به بدترین اتفاقِ زندگیم که حالم رو خیلی بد کرده و فکر کردن بهش عذابم میده عمیق فکر کنم اونقدر که حالم بد بشه. بعد اون دستش رو به سرم نزدیک کنه و یه کارایی بکنه که نمیدونم چی هست! فکر میکنی بعدش چی میشه؟! چشمام رو که باز کنم اون اتفاق کاملاً از ذهنم پاک شده. جالبه نه؟! :) میدونی اگه برم پیشش و همهی این اتفاقها بیفته چی میشه؟! دیگه حتی اگه از کنارم هم رد بشی نمیشناسمت! اما خب من این رو نمیخوام. «تو» چی؟!
+ دروغه مهدی احمدوند رو واسه اولین بار دیشب شنیدم. فقط میتونم لبخند بزنم بس که این بشر خوبه.
+ همچنان متنفر.
زهرا امروز رفت کربلا. نه اون زهرایی که میشناسیش یه زهرای دیگه. همکلاسیمه. کلِ دیروز هر وقت نگاهش میکردم داشت اشک میریخت و من تازه دیروز فهمیدم تحملِ دیدنِ اشکهاش رو ندارم. تصمیم گرفتم شبِ آخری براش بهترین لحظهها رو بسازم واسه همین اول رفتیم حرم. بعد رفتیم چفیه خریدم ببره برام متبرک کنه. میدونی زهرا به شوخیهای من خیلی میخنده. از تهِ دل هم میخنده. شاید چون کاملاً جدی شوخی میکنم طوری که به نظرِ خودم اصلاً شوخی نیست. مثلاً گفت: «عه حوا ببین اینجا گردنبندِ مرغِ آمین داره.» گفتم: «دارمش اما تا حالا استفاده نکردم.» گفت: «واسه چی آخه؟!» گفتم: «چون اونی که باید بنداره گردنم نیست! اونقدری شعور نداره که بدونه باید باشه. مگه دستم بهش نرسه :|» نمیدونی چقدر خندید اونقدر که منم از خندیدنش خندهام گرفت. رفتیم بستنی بخوریم اما زهرا هوسِ آبمیوه کرده بود. میدونه آبِ هلو دوست دارم واسه همین دو لیوان سفارش داد. خیلی خنک بود و خوشمزه اما به نظرم ارزشِ ۱۵۰۰۰ تومن رو نداشت :| و چقدر بخاطرِ نپرسیدنِ قیمت قبل از سفارش خندیدم. میدونی الان که به دیشب فکر میکنم میبینم چقدر الکی خندیدم. شاید چون هر دومون خیلی به خندیدن نیاز داشتیم. آخرش بغلم کرد و گفت خیلی دوستم داره و منم برای اولین بار حس کردم دوستش دارم. فکر میکنی قبل از رفتن چی ازم خواست؟! گفت در نبودِ من چاوشی گوش نکن که این برابری میکنه با خیلی مراقبِ خودت باش!
رفت. خیلیها هم امروز به نوعی رفتند. خیلیهای دیگه هم بعداً میرن. آخرش من موندم و میمونم برای خودم. راستی «تو» هم وقتِ رفتن اندازهی زهرا دوستم داشتی؟!
+ گروس عبدالملکیان:
درخت که میشوم. تو پاییزی
کشتی که میشوم. تو بینهایت طوفانها
تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن!
+ فکر نمیکردم یه روزی تا این حد از اسمِ فائزه متنفر بشم.
متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه خوابِ صادقه زیاد میبینم و جالب اینجاست که بعد از بیدار شدن کاملاً حس میکنم قراره خیلی زود اتفاق بیفته. مثلِ چند شبِ پیش که کابوسِ صادقه دیدم! خیلی حسِ بدیه که بدونی قراره وسطِ تمامِ مشکلات و بلاتکلیفیهات سونامی بیاد و یکی از بزرگترین داشتههات رو ازت بگیره اما مگه میشه کاری کرد؟!
واقعیت اینه که یه مدت بینِ من و آقا فاصله افتاده بود. اونقدر سرم گرمِ همه چیز شده بود که حتی متوجه نبودم چهار روزه حرم نرفتم با اینکه هر شب کنارِ تقویمم مینوشتم حرم حرم حرم. و این بخاطرِ فاصله گرفتن از خودِ واقعیم بود. دنبالِ رهایی بودم بدونِ اینکه بدونم رهایی اصلاً یعنی چی! این شد که دو شبِ پیش پیاده حرکت کردم سمتِ حرم و اونقدری ذهنم درگیر بود که مسیری رو که دو هزار بار پیاده و سواره رفته بودم رو گم کردم. بالاخره رسیدم حرم و با سرعت خودم رو رسوندم صحنِ انقلاب. از دور به گنبد و گلدستههاش خیره شدم و از دلم با ترس این گذشت: «راضی نیستم از این فاصله. بگیر از من هر آنچه تو را از من میگیرد.» بلافاصله برگشتم خوابگاه و فکر میکنید چی شد؟! کمتر از یک ساعت به طرزِ عجیبی گرفتش از من و خوابم اتفاق افتاد.
خیلی اذیت شدم و میشم ولی مگه میشه همه چی رو با هم داشت؟! اصلاً مگه میشه یه چیزی رو با همهی وجود خواست و دنیا بهت بده یا بده و ازت نگیره؟! این که دیروزم چطور گذشت بماند اما امروز تمامِ تیکههای پازل رو کنارِ هم گذاشتم. جوابِ دونه دونه سوالهام مشخص شدن و من تازه فهمیدم حماقت میتونه تا کجا پیش بره اگه یک ثانیه از خودت و غرورت غافل بشی. راست میگفت خادمِ مهربونِ رواقِ حضرت زهرا. دقیقاً دو ساعت باهام حرف زد که خلاصهی همهی حرفاش فقط یه چیز بود: «واسه کسی بمیر که برات تب کنه.»
مهربونیِ زیاد خیلی ضربهزنندهست اگه فقط به پای بقیه بریزی. وقتی خودمون به خودمون ظلم کنیم دیگه چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟! اگه ندونیم جایگاهمون توی زندگیِ خودمون دقیقاً کجاست انتظارِ داشتنِ جایگاهِ خاص توی زندگیِ دیگران به نظرم انتظاری کاملاً بیهودهست.
+ اتفاقی شنیدمش همین الان. خیلی کوتاه و کاملاً حرفِ دله :) مخصوصاً آخرش.
+ میدونی چه جراحیِ سنگینی هست؟!
× آره.
+ خب تو دیگه نیازی به جراحی نداری :)
× .
بعد از شش سال زندگی با ترسِ جراحی دیشب آقای دکتر گفت نیازی به جراحی نداری! و من از مطبِ دکتر تا ایستگاهِ مترو فقط گریه کردم و دویدم. فَاللهُ خَیرٌ حافِظاً.
از همهی کسانی که فکر کردن حوا ازدواج کرده و تبریک گفتن عذر میخوام. مجبور به سکوت بودم. اینجا تا ابد قلمروی حوای بدونِ آدم است :)
اعتراف میکنم که برای احساسِ حسِ لمسِ دستانِ «تو» نذرِ چای کردهام. اعتراف میکنم «تو» همانی هستی که کنارش حتی قرمهسبزی برایم خوشمزهترین غذای دنیا میشود. راستی میدانی عیدِ پیشِ رو اولین عیدِ حوِّل حالَنای زندگیام میشود؟! تو هیچ میدانی معجزهی پاییزی حضرتِ دلبرم؟! میدانی صدای نفسهایت تا چه اندازه به جنون میرساندم؟! حس میکنی عطرِ تنت لابهلای شهرِ تنم را؟! دیدی برای وصالِ لبهایم به جهانِ بینهایتِ چشمهایت چگونه یکی یکی کنار زدم تمامِ مدعیان را؟! میدانی دوم شخصِ حاضرِ تمامِ این زندگی، قهر از شکوهِ این رابطه شرم میکند. قسم به همین لحظههای مقدسِ با هم بودن، به وقتِ پاییزِ اولین سالِ با هم بودنمان، من و تو تا ابد همیشه ازلی خواهیم ماند.
و از خوبیهای بغل کردنِ تنهاییت اینه که اگه قرار بر این باشه کسی رو دوست داشته باشی بخاطرِ خودشه نه خودت. در نتیجه خودِ خودت با همهی خصوصیتهای خوب و بدی که داری طرفِ مقابل رو دوست داره نه خودِ غیرواقعیت که سعی میکنه عیب و ایرادهاش رو بپوشونه و اونی بشه که طرفِ مقابل دوست داره. و در نهایت این دوست داشتن میتونه بالاترین درصدِ خلوص رو داشته باشه چون همونطوری که هست دوستش داری حتی اگه همینطوری که هستی دوستت نداشته باشه.
سوم راهنمایی بودم. امتحاناتِ نوبتِ اول شروع شده بود و من به مادر قول داده بودم معدلم ۲۰ بشه. رقابت توی مدرسهی ما بر سرِ صدمِ نمره بود. (مدرسهی الکی مثلاً تیزهوشان) کارِ راحتی نبود اما از اونجایی که لبخندِ مادر ارزشِ تحملِ هر فشاری رو داره بکوب میخوندم. ریاضی، فیزیک، شیمی، زیست و حتی ادبیات که کلاً دوست نداشت کسی بالای ۱۸ بشه رو ۲۰ شدم! رسیدیم به امتحانِ تاریخ. سرِ جلسهی امتحان دو تا سوال بود که اصلاً نمیدونستم جوابشون چی میشه. یدونه سوالِ صحیح و غلط و یدونه هم تستی. از متنِ کتاب نبودند باید از مطالبِ مطرح شده به جوابِ درست میرسیدی. خیلی فکر کردم و خط به خطِ متنِ کتاب رو توی ذهنم مرور کردم. بالاخره جوابهایی که به نظرم درست بودند رو انتخاب کردم و اومدم بیرون. همهی بچهها دورِ هم جمع شده بودند و جوابها رو چک میکردند. جوابِ من با جوابِ همه فرق داشت. همه خوشحال بودند من ناراحت. همهی زحمتهایی که کشیده بودم نابود شدند. یک هفتهای گذشت تا معلمِ سختگیرمون فرصت پیدا کرد برگهها رو تصحیح کنه. به ترتیب صدامون میکرد و جلوی خودمون برگههامون رو تصحیح میکرد. خیلی حالم بد بود اما تهِ دلم امیدوار بودم حداقل توی یک مورد حق با من بوده باشه. صدام کرد. با تپشِ قلبِ شدید رفتم کنارِ میزش. چی شد؟! دارم درست میبینیم؟! جوابهای من درست بودند و تنها ۲۰ کلاس بودم. وقتی بچهها به جوابها اعتراض کردند و معلم شروع کرد به توضیح دادن که طبقِ فلان جملهی فلان صفحه جوابِ حوا درسته، من به همهی لحظههایی فکر کردم که همه به چشمِ یک بازنده بهم نگاه میکردند و شاید تهِ دلشون میگفتند بالاخره متوقف شد!
اینکه میگن زمان همه چیز رو حل میکنه بیشتر از اینکه صرفاً یک جملهی کلیشهای باشه، حقیقتِ بزرگی هست که به نظرم فقط با صبر میشه بهش رسید. یه وقتایی که گنگیِ جهانِ عقل و دلت پررنگ و فاصلهی منطقت با تفکراتِ بقیه زیاد میشه، همون وقتهایی که تصمیمگیری سرنوشتساز میشه و بیشتر از قبل حس میکنی کاملاً تنهایی، حق با تو هست و انتخابت درستترین انتخابِ ممکنه حتی اگه همه محکم جلوت بایستند و بگن موفق باشی اما به زودی زمین خوردنت رو با هم جشن میگیریم. همه چیز به وقتش اتفاق میافته و شک نکن این به وقتش، بهترین زمانِ ممکنه. اندکی صبر. سحر نزدیک نیست؟!
+ گروس عبدالملکیان:
چه فرقی میکند
من عاشقِ تو باشم
یا تو عاشقِ من؟!
چه فرقی میکند
رنگینکمان
از کدام سمتِ آسمان آغاز میشود؟!
زمین از طوافِ خورشید دست کشیده. عقربهها ت نمیخورن. ماه تکهتکه شده. میشنوی صدای شیونِ آسمونِ رنگپریده رو؟! جنگل تبر به دست شده. درختها نفس نمیکشن. دریا طغیان کرده. ماهیها یکی یکی ساحل رو به آغوش میکشن. میشنوی صدای سِ سقوطِ طبیعت رو؟! همهی سی و دو حرف به صف شدن. دونه دونه گردن زده میشن. میشنوی صدای لال شدنم و قتلِ عامِ همهی این کلمهها رو؟! «تو» درد میکشی. چشمهام سراسر بارونِ زمستون میشن. میبینی حالِ بدت چطوری بهم میزنه نظمِ جهانِ خلقت رو؟!
+ بخاطرِ من نه، بخاطرِ حالِ خوبِ یه دنیا خوب باش.
تقریباً یک سالِ پیش بود که یکی از دوستان ازم خواست در کنارِ وبلاگ کانال هم داشته باشم. اوایل مخالفت کردم اما بعد حس کردم واسه اشتراکِ حسهایی که در لحظه ایجاد میشه و اونقدرا بلند نیست که بشه یکی از پستهای وبلاگ، زیاد بد نیست. این بود که «تو»شیفتگی متولد شد و چند ماه بعد هم بنا به دلایلی برای همیشه متوقف. اما الان حس میکنم اونقدر قد کشیدم که بتونم دوباره شروع کنم. قرار نیست اتفاقِ خاصی بیفته. فقط دوست دارم با هم زندگی کنیم. شاید تا ابد. دوست داشتید بیاید. از امروز اینجا هم هستم :)
درگیرِ دنیای خودم بودم که زهرا اومد نشست رو تختم. خیره شد به کاغذهای طرحدارِ مربعی شکلی که روشون شعر نوشتم و از گیرههای رنگیرنگیِ سمتِ راستِ تختم آویزون کردم. دونهدونه میخوندشون و چشمهاش پر از علامتِ سوال میشد. رسید به کاغذی که روش نوشته بودم: «تو را بدل به خودت اما، مرا بدل به ترازو کن». مکث کرد و ادامه داد. وقتی همه رو خوند دوباره برگشت به همون کاغذ و گفت: «این یعنی چی؟!» لبخند زدم. خندید و گفت که نمیفهمدش. شروع کرد به حرف زدن از یک هفتهای که گذشت. بعد از کلی حرف زدن دوباره پرسید: «حوا این یعنی چی؟!» و من دوباره لبخند زدم. خندید و گفت که باید بهش بگم. بعد هم رفت سمتِ تختِ خودش.
میتونستم براش توضیح بدم اما با این کار لذتِ کشف کردن رو ازش میگرفتم. دوست داشتم ذهنش رو درگیر کنه، فکر کنه، بگرده، بخونه. مثلِ وقتهایی که من ازت میپرسم این یعنی چی و تو لبخند میزنی میگی هیچی. اینطور وقتهاست که خودم میرم دنبالش و اونقدر فکر میکنم و میگردم و میگردم تا بالاخره بفهممش.
هر اندازه گنگتر و پیچیدهتر، لذتِ کشف هم بزرگتر و بیشتر. درست مثلِ کشفِ «تو» که همچنان ادامه داره عزیزم. که برای فهمیدنت لازم باشه کتاب میخونم، فیلم میبینم، حرف میزنم، سکوت میکنم، پرواز میکنم، سقوط میکنم، فکر میکنم و نفوذ میکنم. اما «تو» اونقدر عمیقی مهربونم، که هر بار فهمم فقط گوشهای از وجودت رو کشف میکنه و این یعنی «تو» دوستداشتنیترین کتابی هستی که لذتِ خوندنِ هر روزهاش تا ابدِ زدنِ ضربانِ نبضم ادامه داره.
اونقدر بادکنکِ آبی و سفید باد کردم که نفسم بالا نمیاد. کیک توی یخچاله. برفِ شادیها روی میزه. فشفشهها هم کنارشون. صدای در میاد. صدام میکنی بیام کمکت کنم که خب نمیام. با همون لحنِ الکی مثلاً عصبانیت در رو باز میکنی و تا میخوای همون تنبیهِ همیشگیت رو برام تکرارش کنی که بعدش جفتمون بزنیم زیرِ خنده، برفِ شادی رو میریزم بالای سرت و با هیجان و ذوق داد میزنم تولدت مبارک عزیزم. واسه چند لحظه هیچی نمیگی. بعد هر چی دستته رو میگذاری زمین و میای جلو تا همدیگه رو بغلم کنیم که میگم یکم صبر کن. میرم کیک رو میارم. شمعهای رنگیرنگی میذارم روش و روشنشون میکنم. میشینم روی زمین. دستهام رو میگذارم زیرِ چونهام و خیره میشم به چشمهات و میگم آرزو کن. زیرِ لب و مرموز زمزمه میکنی. بعد شمعها رو فوت میکنی و من جیغ میزنم و دوباره میگم تولدت مبارک. آهنگی که دانلود کردم رو پخش میکنم و باهاش میخونم. همدیگه رو بغل میکنیم. بادکنک میتریم. کیک پرت میکنیم طرفِ همدیگه. فشفشهها رو روشن میکنیم و سلفی میگیریم و بلندبلند میخونیم و میخندیم و میرقصیم. خسته که شدیم وسطِ اون همه آشوب و جمعهبازاری که درست کردیم دراز میکشی. منم پتو میارم و برقها رو خاموش میکنم. پردهها رو کنار میزنم و میام کنارت. خیره میشیم به ماه. داره به این حجم از دیوونگی میخنده وقتی میدونه من اصلاً تاریخِ تولدِ «تو» رو نمیدونم.
+ و خداوند دیوانهها رو بیشتر دوست داره.
اسمش رو چی میشه گذاشت؟! نمیدونم. بذار اینطوری واست تعریف کنم.
سرگیجه
افتادنِ لیوانِ شیشهای
زمین خوردن با صورت
و
تموم
برای همیشه
من دیگه اون لبخندی که دوست داشتی رو ندارم
بنویس
بیشتر بنویس
بیشتر از قبل براش بنویس
بیشتر از قبل برای لبخندش بنویس
مراقبِ لبخندش باش
و
قسم به لحظهای
که به دستِ حرفِ اولِ الفبا
به دار آویخته خواهم شد.
بعد از کلی پیادهروی بالاخره میرسیم. دستت رو میگیری سمتِ قله و میگی: «ببین باید بریم اون بالا.» میگم: «چندتا پله داره؟! خیلیه که.» میگی: «با هم میشماریمون.» آروم آروم میریم بالا. حرف میزنی و حرف میزنیم و میخندم و میخندیم. از یه جایی به بعد فقط پلهست. نفسم میگیره. میگم: «بسه دیگه نمیتونم.» روی یه پله متوقف میشم. میخوام برگردم پشتِ سرم رو نگاه کنم که نمیذاری. میگی: «نه حوا. تا وقتی نرسیدیم اون بالا نباید پشتِ سرت رو نگاه کنی.» دستم رو میگیری و میگی: «بیا چیزی نمونده عزیزم.» آرومتر پلهها رو بالا میری تا زیاد اذیت نشم. از یه جایی به بعد نفس کشیدنم همراه با درد میشه. دستم رو محکمتر میگیری، نگاهم میکنی و لبخند میزنی اما مگه میتونی بغضت رو پشتِ لبخندت پنهان کنی؟! حالا فقط چندتا پله مونده. همیشه آخرش سختتره. دردش هم بیشتره. بالاخره میرسیم. میری روبهروم میایستی و بهم خیره میشی. این بار من لبخند میزنم. خیلی آروم من رو برمیگردونی. دستات رو از پشت دورم حلقه میکنی و میگی: «حالا نفس بکش عزیزم.» چقدر شهر از این بالا و این زاویه قشنگه. لبخندم عمیقتر میشه، درست مثلِ نفسهام. غمت غلیظتر میشه، درست مثلِ اشکهایی که از گونههات میچکه روی دستهام. میرقصه دامنِ باد، با لرزشِ سینههات زیر آسمونِ گرفتهی پاییزی، درخششِ نارنجیِ غروب غمانگیز، میتابه توی ارتفاعِ پَست روی صورتِ هردومون، رها میشم توی آغوشت، مثل باد، دلم میخواد فصلی بسازم از نو، اینبار به رنگ تیرهی چشمات، که تنها من باشم و تو، بیدغدغه از رد پای مرگ توی زندگیمون؛ باید موزیکی نواخته بشه، که با همهی دردهای توی سینهام، با همهی اشکای توی چشمام، با همهی بغضهام توی گلوم، چشم توی چشمات، تنها با تو، دست توی دستای تو، شاهانه برقصم، و نگران هیچ چیز نباشم؛ بهم قول داده بودی هرگز دستامو رها نکنی، نمیبینی که چطور اشکات داره دلِ بیتاب من رو بیتابتر میکنه، دوست دارم رها شم و بمیرم توی آغوشت، و یادم بره چطور مرگ برای جدایی هردومون دندون تیز کرده؛ بیماری تمام موهای تنم رو ازم گرفته، دیگه حتی از دیده شدنِ سَرم توی عموم واهمهای ندارم، هر روز ناتوانتر میشه تنِ بیتوانم، تنها دستای توئه که باعث میشه هربار به خاطرت از روی تخت بلند شم و راههای ابدی و دراز رو با تو قدم بردارم، چه امیدی بالاتر از تو توی زندگیم، هنوزم نمیدونم این منم که دارم ازت گرفته میشم یا این تویی که داری برای همیشه از داشتنِ آغوشم محروم میشی؛ مَرگ بوسه روی دستهای سَردم زده، نمیدونست که من مال کسِ دیگهای هستم، حسِ خیانت دارم، چطور میتونم هم آغوش مرگ باشم، وقتی آغوشِ گرمی مثل تو رو توی زندگیم دارم، هرگز باور نکردم که وقت رفتنم فرا رسیده، ولی چی میتونم بگم وقتی سرنوشت اینجوری تراژدی تلخ ما را بر حسب جدایی نوشته؛ لعنت به مرگ، لعنت به همهی روزهای تلخِ بی تو بودن، لعنت به هوای گرفتهی پاییزی و اشکهایی که نای ریخته شدن ندارن، کاش همهی اینها تنها یک خواب بود، دست بالا میآوردی و چشمای پُر از اشکم رو پاک میکردی و بهم یادآور میشدی همهی اینها تنها یک خوابه و هیچکدومشون قرار نیست هرگز اتفاق بیفته؛ دلم مثل هوای گرفتهی پاییزی هوای رقص کرده، دست توی دستای تو، تنها با تو، چه اهمیتی داره که چقدر قرارِ کنارِ هم عمر کنیم، دنیا مالِ ماست، برمیگردم سمتت، اینبار سینه به سینه، سَرم روی شونههات، با وزش باد پاییزی، آروم میرقصیم، آرومِ آروم، با ت خوردن پاها، بیدغدغه؛ با سُر خوردن و افتادن روسریِ حریری که خودت با دستایِ خودت برام خریدی، بیواهمه؛ هر اتفاقی قراره بیفته بیفته، اینجا برای من پایانِ تمام تراژدیهای تلخه.
+ این پست رو جنابِ فابر و من با هم نوشتیم.
گوشیش رو روی یکی از رگهای برجستهی دستم کشید و با لبخند گفت چقدر این رگ خوبه واسه زدنِ آنژیوکت! لبخند زدم و به پشتِ دستهام خیره شدم. رگهایی که خیلی بیشتر از قبل بیرون زدن یا بهتر بگم منی که همچنان لاغرتر میشم. سه کیلوی دیگه هم کم شد. درد روی درد. روزی که توی حرم حالم خیلی بد شد، دقیقاً صبحِ شنبهی هفتهی قبل بعد از اون همه فشارِ روانی که خودت بیشتر از من در جریانی، یه خانم تا وقتی که حالم بهتر شد کنارم بود و پا به پام گریه میکرد. میگفت از خدا شفا نخواه آرامش بخواه و من فقط اشک میریختم. دو روزِ کامل از صبح تا شب مینشستم یه گوشهی حرم و حتی نمازِ جماعت هم نمیخوندم چون به یقین رسیدم یک عمر خدایی رو عبادت کردم که حداقلترین حقها رو بهم میده نه خدای تو و این جماعت. آخرش یه گوشه توی خلوت و سکوتِ ازلیِ خودم به سمتش نماز میخوندم. تا یک قدمیِ انصراف از دانشگاه و خریدِ بلیطِ روزِ سهشنبه و پرواز به سمتِ شیراز هم رفتم اما مهلا طوری که فقط خودم و خودش میدونیم سرم رو بینِ دستهاش گرفت و زل زد به چشمهام و گفت صبر کن. و پنجشنبه شبی که تا صبح تکیهزده به یکی از ستونهای رواقِ امام خمینی چلهی عاشقانه رو شروع کردم چون بالاخره بعد از مدتها مطالعه و فکر و قدمزدنهای طولانی به معنای عشق نزدیک شدم. حس کردم مدتها عاشق بودم و حتی خودم و خودت نفهمیدیم. فکر میکنم دیگه بسه. حالا که نمیتونم واسه دردهام کاری بکنم حداقل میتونم از این همه دلسوزی واسه خودم دست بردارم. و شاید شروعِ فصلِ جدیدی از زندگیِ بدونِ فیزیک تموم کردنِ این نامهها باشه.
+ ملتِ عشق رو شروع کردم. باید شمس رو بشناسم. باید.
+ وای به روزی که بفهمم به صداقتت قسم میخوردم و تو فقط دروغ میگفتی.
من اولویتِ هیچ کس نبودم. از آن اولویتها که میگویند اول تو دوم تو سوم تو. من حتی اولویتِ پنجمِ کسی هم نبودم.
هیچکس نبود که بگوید تو نباشی من هم نیستم.
کسی نبود که برایش بگویم او نباشد من هم نیستم.
و این طور شد که نمیشود به دوست داشتنِ عمیقِ کسی فکر کنم.
راستش، یاد نگرفتم.
ابرازِ علاقهی اطرافیانم را به هم دیگر دیده بودم
دیده بودم که چه طور هم دیگر را دوست دارند
اما کسی نبود مرا در آغوش بگیرد و بگوید
نباشی دلم برایت تنگ میشود
من هم یاد گرفتم
که فقط نگاه کنم
نگاه کنم و پوزخند بزنم
نگاه کنم و یک تای ابرویم را بالا بیندازم
نگاه کنم و.
به قولِ نسترن
من عرضهی خیلی کارها را ندارم
یکی از آن کارها، دوست داشتن است.
وقتی یاد نگیری دوست داشته باشی آن وقت آیه آیه قسم خوردن هم برایت بیمعنی است. میشوی یک تکه گوشتِ تلخ
که نه میشود دورش انداخت و نه میشود خورد.
من اولویتِ هیچکس نیستم
نمیدانم خوب است یا بد.
اما به نظر زیباست
اولویتِ اولِ یک نفر بودن
به وقتِ هشتمِ آذر ماهِ هزار و سیصد و نود و هشتِ هجری شمسی
+ و این بار حرفِ دلم به قلمِ مهلا
واردِ بخش که میشم دردهام رو میگذارم کنار و تمامِ دغدغهام میشن مریضهام. حالشون رو میپرسم، براشون از خدامون سلامتی میخوام، پروندهشون رو نگاه میکنم و عمقِ لبخندشون رو با روزِ قبل مقایسه میکنم. میدونید اتفاقِ خوبی که میافته چیه؟! این که هر اندازه لبخند تحویل بدم، دو برابرش رو پس میگیرم. اینکه مریضهام هر اندازه هم که درد داشته باشن، وقتی قراره با هم حرف بزنیم، مثلِ خودم دردهاشون رو میگذارن کنار و مهربون و بامحبت میشن. اینکه خیلی بیشتر از کاری که براشون انجام میدم ازم تشکر میکنن. و همهی این اتفاقهای خوب باعث میشه از تصمیمم واسه تلخ و سرد شدن منصرف بشم. که بیشتر از زمانی که باید توی بخش بمونم و بیشتر از وظیفهام برای مریضهام وقت بذارم. که وقتی میفهمم مریضی که داره درد میکشه و گریه میکنه، اگه تا سه روزِ آینده براش کبد پیدا نشه میمیره، همهی تلاشم رو برای کنترلِ خودم واسه پابهپاش گریه نکردن بکنم و دستاش رو بگیرم و اونقدر ذکر بگم که آروم بشه و بخوابه. و بعد شبِ جمعه به نیتش تا صبح حرم بمونم و خدا رو به همهی مقدساتش قسم بدم مریضم رو بخاطرِ گریههای دخترش هم که شده به زندگی برگردونه.
سعی میکنم با همه مهربون و صادق باشم. درست به همون اندازه که دیگران سعی میکنن با من نامهربون باشن و تا جایی که بتونن با دروغهاشون فریبم بدن و از احساساتم و مهمتر از همه کلماتم سوءاستفاده کنن. آگاهانه باعثِ بدتر شدنِ حالم میشن و توجیهشون اینه که من آدمِ قویای هستم و توانم واسه تحملِ درد بالاست! از خدایی ناشناخته حرف میزنن و با کلمات بازی میکنن و بر اساسِ فلان فسلفه مندرآوردی و فلان عرفانِ غیرِخدایی و فلان غیرمنطقیترین منطق، نابودت میکنن و بعد از خدا توقعِ لبخند دارن. خدای من به همچین کارهایی میگه حقالناس. میگه تا بندهام نبخشه محاله ببخشم. میگه دل که بشکنه عرشم به لرزه در میاد.
همهی اینها رو گفتم که بگم فکر نمیکنم درست باشه بخاطرِ بدیِ یه عده با جهان قهر کنم. فقط میتونم به این فکر کنم که دعاهام مستجاب شد و بالاخره فهمیدم مدتِ زیادی فقط و فقط دروغ شنیدم و حالا میتونم با آرامش دروغگوهای اطرافم رو دفن کنم. با همهی بد بودنم، عجیب نگاهم به دستهای خداست.
+ مگه نگفته: « وِ بَشِّرِ الصَّابِرینَ»؟!
+ به هیچ عنوان نمیبخشم. و متاسفانه مسببِ خیلی از دردهای منه.
+ بهتر از همیشهام :)
خوندنِ کتابهای مطرح که بارها و بارها تجدیدِ چاپ شدند لذت داره اما هستند کتابهایی که شاید اسمشون به گوشمون هم نخورده باشه ولی بدونِ شک خوندنشون حالمون رو کلی خوب میکنه. پادکستِ گالینگور بهمون کمک میکنه با کتابهای این مدلی بیشتر آشنا بشیم و راحتتر انتخاب کنیم و بیشتر لذت ببریم. چند ماهی میشه که شروع به فعالیت کردند و حالا سایتشون برای دسترسیِ راحتترِ ما آماده شده. پیشنهاد میکنم دنبال کنید و پادکستها رو گوش کنید و اگه دوست داشتید به رفقای اهلِ کتابتون هم معرفی کنید.
آقای همکلاسی پیام فرستاد که بیا بیرون کارت دارم. رفتم سالنِ اصلیِ کتابخونه. ایامِ امتحانات میریم اونجا درس میخونیم. کلاً رفتارهاش مشکوک شده بود. گفت باید باهات حرف بزنم بریم بیرون :| گفتم سرده خب همینجا بگو! اصرار کرد که باید حتماً بریم توی محوطه. خلاصه که رفتیم بیرون و منم در حالِ لرزیدن بودم اوشون هم که هیچی نمیگفت فقط خیلی ریز میخندید :| کمکم داشتم عصبانی میشدم که یهو بچهها رو با کیک دیدم. آهنگ پخش شد. آقای همکلاسی شروع کرد به دست زدن و بعد کلِ محوطه پر از صدای جیغ و تولدت مبارک شد. منم که شوکه شده بودم فقط نگاه میکردم. مهلا و نسترن رو محکم بغل کردم و بعد آقای همکلاسی کیک رو گرفت جلوم گفت آرزو کن. آرزو کردم و بعد شمعها رو فوت. یهو مهلا از کنارِ کیک خامه برداشت کشید روی صورتم. منم که جیغ و نه نه تو رو خدا خواهش میکنم ولی خب کلِ صورتم کیکی شد. بعد همه خامه برداشتیم میکشیدیم روی صورتِ هم. و نهایتاً همونطور کثیف و پلشت با دست کیک خوردیم. بعد آقای همکلاسی هجوم برد سمتِ برفهای باقیموندهی چند روزِ پیش که اتفاقاً کم هم نبودن و رسماً جنگ شروع شد. کلی گوله برف سمتِ هم پرتاب کردیم اونقدر همه چی قاطی شد که مهلا میگفت نسترن داری خودی رو میزنی! :))) بعد که صورتمون رو شستیم نوبت به کادوها رسید. دونهدونه که باز میکردم میفهمیدم چقدر خوبه که اونقدر توی روابطمون جلو رفتیم که من براشون مثلِ یه کتابِ بازم. که دقیقاً میدونن چطوری خوشحالم کنن، چی دوست دارم و چکار کنن که سندِ قلبم رو واسه همیشه بزنم به نامشون. اما این پایانِ ماجرا نبود.
رسیدم خوابگاه. روی تختم نشستم داشتم جزوههام رو مرتب میکردم که یهو هماتاقیهام با کیک و برف شادی اومدن داخل. اونقدر روی صورت و کلِ بدنم برف شادی ریختن که رسماً محو شدم. کلی خندیدیم. دوباره کیک. دوباره خندیدنهای از تهِ دل. دوباره احساسِ خوشحالیِ عمیق. دوباره دیوونهبازی اما به سبکِ خودمون.
و اما امروز. قراره برم حرم. و خب تهِ تهِ خوشبختی مگه چیزی بالاتر از اینه؟! فقط میتونم بگم خدایا خیلی شکرت که هستی و شکرت که دارمت و دارمش و دارمشون.
+ خب خب خب. بفرمایید :)
× خیلی ممنون [ از شدتِ هیجان قلبش در حالِ بیرون زدن است ]
+ بو کن.
× هل داره :)
+ خب دیگه وقتشه.
× [ استکانِ چای را سر میکشد ]
+ چه حسی داری؟! :)
× خیلی خوبه. خیلی. [ به اسمِ خانم فاطمه زهرا نگاه میکند ]
+ خدا رو شکر :)
و حوا بعد از ۱۲ سال، بالاخره لب به چای زد. مطمئنم برکتش میاد وسطِ این زندگی.
دخترکِ توی آینه موهای نیمهبلندِ آبی دارد. بخشی از حافظهاش را بعد از ماهها کلنجار و تردید، بالاخره به روانشناسِ اعظم سپرد و حالا که یک آدم، نه، بهتر است بگویم یک شبهِ آدم یحتمل، از کلِ خاطراتش کاملاً پاک شده، عجیب میترسد از این روزهایی که بشریت ویروسِ دستسازِ خود را به جانِ خودش انداخته. بر اساسِ «کُلُّ شَیٍٔ یَرْجِعُ اِلی اَصْلِه»، وسطِ تنهاییاش نشسته و دور تا دورش را کتابهای خوانده و نیمهخوانده و هیچنخوانده، تقویمِ امسالِ رو به زوالش که دیگر نفسهای آخرش را میکشد، خودکارهای رنگیرنگی، برگههای پر از شعرهای روزهای گنگی که ذرهای بخاطر نمیآوردشان و لیوانِ چای که اشعارِ شاملو رویشان حک شده، پر کرده است. نمیداند چرا ساعتها یک گوشهی حرم آنقدر گریه کرده که حالش بد شده، حتی ذرهای مسببش را بخاطر نمیآورد. نمیداند اسمش چه بود، از کجا آمد، با کدام تیشه، کجای دلش را، با چند ضربه و اصلاً چرا، به کدامین گناهِ ناکرده شکست که حاضر شد بنشیند و اجازه بدهد بخشی از خاطراتش را پاک کنند. همین اندازه میداند که آرامشِ امروزِ هر روزهای پس از آن روز را آنقدر محکم بغل کرده که زمان از خیره شدن به چشمهایش شرم میکند.
+ جهانِ فاسدِ مردم را. نبخش مرتکبانت را
+ بعد از آنشرلی با موهای قرمز، حالا حوایی داریم با موهای آبی
مامان بهم میگه: «دخملِ مو آبی». میدونید آخه موهای صنما آبیه. هشتاد درصدِ لباسهام، شال گلگلیه، روسری خطخطیه، غلطگیرم، مسواکم، لاکهام، دفترم، تقویمم، مدادهام، همهی همهشون آبی هستن. اولین جانمازم آبی بود. تسبیحِ سجادهام آبیه. قرآنِ بابا آبیه. شکوفهی گردنبندِ مامان آبیه. سقفِ آسمونِ شیراز آبیه. فرشِ دریای شمال آبیه. طعمِ دلسترِ موردِ علاقهی پدربزرگ آبیه. گلدونِ آشپزخونهی مادربزرگ آبیه. آرامشِ آغوشِ دایی آبیه. صدای لبخندِ خاله آبیه. قابِ عکسِ عمو آبیه. آلبومِ عمه هم آبیه. تبسمِ آبجی کوچیکه آبیه. شیطنتِ داداش کوچولو آبیه. رنگِ قلبِ من آبیه. رنگِ خونِ تو آبیه. رنگِ دنیامون آبیه. این خونه، خونهی آبیه.
+ صنما هستم. مالکِ خونهی آبی :)
+ پایانِ همیشگی و رسمیِ دختری از نسلِ حوا.
درباره این سایت